شور فکندن. آشوفتن. ولوله انداختن. آشوب و فتنه برپا کردن، هیجان و نشاط ایجاد کردن: ملک را گوی در چوگان فکندند شگرفان شور در میدان فکندند. نظامی. ترش بنشین و تندی کن که ما را تلخ ننماید چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی. سعدی. ، غوغا برپا کردن. آشفتگی پیدا آوردن. ولوله انداختن: سیاوش همیدون به نخجیر گور همی تاخت و افکند بر دشت شور. فردوسی. درمیانشان فتنه و شور افکنم کاهنان خیره شوند اندر فنم. مولوی. تا به گفتار درآمد دهن شیرینت بیم آن است که شوری به جهان درفکنم. سعدی. آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده ای. سعدی
شور فکندن. آشوفتن. ولوله انداختن. آشوب و فتنه برپا کردن، هیجان و نشاط ایجاد کردن: ملک را گوی در چوگان فکندند شگرفان شور در میدان فکندند. نظامی. ترش بنشین و تندی کن که ما را تلخ ننماید چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی. سعدی. ، غوغا برپا کردن. آشفتگی پیدا آوردن. ولوله انداختن: سیاوش همیدون به نخجیر گور همی تاخت و افکند بر دشت شور. فردوسی. درمیانشان فتنه و شور افکنم کاهنان خیره شوند اندر فنم. مولوی. تا به گفتار درآمد دهن شیرینت بیم آن است که شوری به جهان درفکنم. سعدی. آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده ای. سعدی
چشم انداختن. (یادداشت مؤلف). نگاه کردن. نگریستن: نظر در قعر چاه افکندن. (کلیله و دمنه) ، میل کردن. روی آوردن. دل بستن: ما که نظر بر سخن افکنده ایم مردۀ اوئیم و بدو زنده ایم. نظامی. مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی. سعدی. ، توجه کردن. مورد عنایت و التفات قرار دادن
چشم انداختن. (یادداشت مؤلف). نگاه کردن. نگریستن: نظر در قعر چاه افکندن. (کلیله و دمنه) ، میل کردن. روی آوردن. دل بستن: ما که نظر بر سخن افکنده ایم مردۀ اوئیم و بدو زنده ایم. نظامی. مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی. سعدی. ، توجه کردن. مورد عنایت و التفات قرار دادن
بیرون کردن مهر و دوستی کسی از دل. دل برداشتن از کسی، مورد محبت قرار دادن کسی یا چیزی را. دل دادن: چه مهر افکنی بر تن و این جهان که با تو نه این ماند خواهد نه آن. اسدی (گرشاسبنامه). گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم. کمال اسماعیل
بیرون کردن مهر و دوستی کسی از دل. دل برداشتن از کسی، مورد محبت قرار دادن کسی یا چیزی را. دل دادن: چه مهر افکنی بر تن و این جهان که با تو نه این ماند خواهد نه آن. اسدی (گرشاسبنامه). گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم. کمال اسماعیل
گذر اوفتادن. اتفاقاً عبور کردن از جایی. به طور اتفاقی رد شدن: ناگاه مادر او را گذر بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء نسخۀ خطی مؤلف ص 178). قضا را چنان اتفاق اوفتاد که بازم گذر بر عراق اوفتاد. سعدی (بوستان). صبااگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 43). به خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجاده روان دربازم. حافظ. دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی. حافظ. می خوران را شه اگر خواهد بر دار زند گذر عارف و عامی همه بر دار افتد. قاآنی. جان بیشتر از وعده به تن آمده، گویی او را بغلط بر سر خاکم گذر افتاد. وحشی جوشقانی (از آنندراج)
گذر اوفتادن. اتفاقاً عبور کردن از جایی. به طور اتفاقی رد شدن: ناگاه مادر او را گذر بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء نسخۀ خطی مؤلف ص 178). قضا را چنان اتفاق اوفتاد که بازم گذر بر عراق اوفتاد. سعدی (بوستان). صبااگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 43). به خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجاده روان دربازم. حافظ. دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی. حافظ. می خوران را شه اگر خواهد بر دار زند گذر عارف و عامی همه بر دار افتد. قاآنی. جان بیشتر از وعده به تن آمده، گویی او را بغلط بر سر خاکم گذر افتاد. وحشی جوشقانی (از آنندراج)
دور انداختن. به جانب خارج افکندن. (ناظم الاطباء) : اطراح،بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف). مطاوله. (منتهی الارب) : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. مهر بر او مفکن و بفکنش دور زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است. ناصرخسرو. زشت بار است ای برادر بار آز دوربفکن بار آز از پشت و یال. ناصرخسرو. ، راندن. دور کردن. از خود دور ساختن. (از یادداشت مؤلف) : گرم دور افکنی دربوسم از دور وگر بنوازیم نور علی نور. نظامی. ، به فاصله بسیار پرتاب کردن و انداختن
دور انداختن. به جانب خارج افکندن. (ناظم الاطباء) : اطراح،بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف). مطاوله. (منتهی الارب) : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. مهر بر او مفکن و بفکنش دور زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است. ناصرخسرو. زشت بار است ای برادر بار آز دوربفکن بار آز از پشت و یال. ناصرخسرو. ، راندن. دور کردن. از خود دور ساختن. (از یادداشت مؤلف) : گرم دور افکنی دربوسم از دور وگر بنوازیم نور علی نور. نظامی. ، به فاصله بسیار پرتاب کردن و انداختن
کنایه از هزیمت کردن و گریختن. (برهان). هزیمت خوردن. (آنندراج) : پیران روزگار سپرها بیفکنند در صف ّ عزم چون بکشی خنجر دها. مسعودسعد. دست قراسنقر فلک سپر افکند خنجر آق سنقر از نیام برآمد. خاقانی. سپر نفکند شیر غران ز چنگ نیندیشد از تیغ بران پلنگ. سعدی (گلستان). ، عاجز شدن. (برهان). مغلوب و عاجز شدن. (آنندراج). عاجز شدن و فروتنی کردن. (انجمن آرا). تسلیم شدن: مبارزان بگریزند و بفکنند سپر چو روز رزم ترا عزم کارزار بود. معروفی. طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست. (تاریخ بیهقی). گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست روی خاتون سرخ باید خاک بر سر راه را. سنایی. کواکب رجوم، از هیبت ضربت شمشیر آفتاب سپر بعجز بیفکندند. (سندبادنامه چ استانبول ص 247). نوح در این بحر سپر بفکند خضردر این چشمه سبو بشکند. نظامی. تیغ صبح از سنان گزاری او سپر افکند با سواری او. نظامی. هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست. سعدی (گلستان). تنزل نمودن. (برهان). فروآمدن: در نظرش تیر سپر بفکند وز فزعش کوه کمر بفکند. خواجو (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 943). ، ننگ و عار. (برهان)
کنایه از هزیمت کردن و گریختن. (برهان). هزیمت خوردن. (آنندراج) : پیران روزگار سپرها بیفکنند در صف ّ عزم چون بکشی خنجر دها. مسعودسعد. دست قراسنقر فلک سپر افکند خنجر آق سنقر از نیام برآمد. خاقانی. سپر نفکند شیر غران ز چنگ نیندیشد از تیغ بران پلنگ. سعدی (گلستان). ، عاجز شدن. (برهان). مغلوب و عاجز شدن. (آنندراج). عاجز شدن و فروتنی کردن. (انجمن آرا). تسلیم شدن: مبارزان بگریزند و بفکنند سپر چو روز رزم ترا عزم کارزار بود. معروفی. طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست. (تاریخ بیهقی). گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست روی خاتون سرخ باید خاک بر سر راه را. سنایی. کواکب رجوم، از هیبت ضربت شمشیر آفتاب سپر بعجز بیفکندند. (سندبادنامه چ استانبول ص 247). نوح در این بحر سپر بفکند خضردر این چشمه سبو بشکند. نظامی. تیغ صبح از سنان گزاری او سپر افکند با سواری او. نظامی. هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست. سعدی (گلستان). تنزل نمودن. (برهان). فروآمدن: در نظرش تیر سپر بفکند وز فزعش کوه کمر بفکند. خواجو (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 943). ، ننگ و عار. (برهان)
تیر انداختن. پرتاب کردن تیر: یکی تیری افکند در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد. سعدی (بوستان). ، کنایه از دعای بد کردن و طعنه زدن. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
تیر انداختن. پرتاب کردن تیر: یکی تیری افکند در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد. سعدی (بوستان). ، کنایه از دعای بد کردن و طعنه زدن. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند (امیرسبکتکین) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). زین هفت رصد نیفکنم بار کانصاف تو دیدبان ببینم. خاقانی. بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی بار دلست همچنان ور بهزار منزلم. سعدی (بدایع). رجوع به بار فکندن شود، کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته: زمانه حاملۀ انده و نشاط آمد ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست. (انجمن آرا). وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن: گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار. فرخی. زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بارخویش حامل. منوچهری. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 190 شود: چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و بصلۀ ’بر’، بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید: بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت. (آنندراج). - بار بر دل نهادن، رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی: چو منعم کند سفله را روزگار نهد بردل تنگ درویش بار. سعدی (بوستان)
بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند (امیرسبکتکین) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). زین هفت رصد نیفکنم بار کانصاف تو دیدبان ببینم. خاقانی. بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی بار دلست همچنان ور بهزار منزلم. سعدی (بدایع). رجوع به بار فکندن شود، کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته: زمانه حاملۀ انده و نشاط آمد ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست. (انجمن آرا). وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن: گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار. فرخی. زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بارخویش حامل. منوچهری. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 190 شود: چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و بصلۀ ’بر’، بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید: بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت. (آنندراج). - بار بر دل نهادن، رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی: چو منعم کند سفله را روزگار نهد بردل تنگ درویش بار. سعدی (بوستان)